- Didare To
- Sep 26, 2021
- 8 min read
Updated: Sep 27, 2022
خشونت و ترس
در لایههای آشکار و پنهان رفتار هر کدام از ما.
حکایتی از

آیدا قجر
خودم را زادهی خشونت میدانم؛
از همان وقتیکه فهمیدم در «شب زفاف» پدر و مادرم معاشقهای در کار نبوده.
برای جمعآوری روایتهای مردان از خشونتیکه نسبت بهزنی در اطراف خود اعمال داشتهاند
با دهها مرد بهصحبت نشستم؛
جوابهایی که دریافت کردم اما بهشکل عمومی یک پاسخ بود:
«اصلا بهمن میخورد که خشونت داشته باشم؟»
برخی نیز نگارش چنین روایتی را «سخت» توصیف کردند که از عهدهی آن برنمیآیند.
چندین نفر اظهار داشتند:
«ما خودمان تحت خشونتیم»
و گروهی دیگر گفتند:
«در زمان و بستر فرهنگی و سیاسی امروز ، روایت چنین مسالهای از زبان من بهصلاح نیست».
بیشتر این مردان از افراد دست بهقلم بودند که نوشتن، فعالیت روزانهی آنهاست.
اما آیا شهامت نوشتن خشونت وجود ندارد یا ما هنوز مفهوم خشونت و گستردهگی آن را
در رفتارها و روابط خود نمیدانیم؟
در حالیکه وقتی از خشونت علیه زنان سخن بهمیان میآید؛
مردان بسیاری چنین واکنش نشان میدهند که
«پس تکلیف خشونتهاییکه بهما مردان اعمال میکنند چیست؟»
در اینکه خشونت در هر شکل و نسبت بههر جنسیتی «محکوم» است شکی وجود ندارد.
اما این محکوم کردن بهمعنی آن نیست که ما خشونتی نسبت بهاطرافیانمان روا نمیداریم.
سوال دیگری هم مطرح میشود
این است که آیا مردان همانقدر که مقابل اظهار ابراز خشونت مقاومت میکنند؛
در مقابل شنیدن روایت خشونتیکه بهخودشان روا شده نیز مقاومت دارند؟
من ولی بهعنوان یک زن٬
خشونتهای زیادی داشته و دارم.
چه زمانیکه ۱۳ ساله بودم و خوشتیپترین پسر محلمان بهخاطر رنگ روپوش مدرسه
که سبز بود «نخود» خطابم کرد سیلی محکمی به گوشش زدم
و چه الان که با ۳۳ سال سن٬ حرفهایی میزنم
که تا مغز استخوان طرف مقابلم را به آتش میکشد.
روزهای ۱۳ سالهگی وقتی سیلی را به گوش آن پسر خواباندم تمام وجودم میلرزید؛
البته نه فقط از خشم بلکه ترس هم آمیخته آن بود که مبادا به سیلیی من جوابی بدهد.
به یاد دارم که به سرعت از او دور شدم.
روزهای ۳۳ سالهگی هم حکایت همان حکایت است.
وقتی سخنی گزنده و تحقیرآمیز میگویم؛ هم از خشم میلرزم و هم از ترس.
از کی با خشونت آشنا شدم؟
خودم را زاده خشونت میدانم؛
از همان وقتی که فهمیدم در «شب زفاف» پدر و مادرم معاشقهای در کار نبوده.
از آن زمان بهبعد نه فقط خود را زادهی خشونت تصور کردم
بلکه وقتی از مادرم پرسیدم
که چرا زندگی با پدر را ادامه دادی؟،
جوابش برای همیشه حس گناه را میزبان دلم کرد
که وجود من و خواهرم باعث رنجهای فراوانی شد که مادرم هر روز تحمل میکرد.
مادر جواب داد:
«به خاطر شما فرزندانم».
شاید برای مادرم این توضیح نشانهی «فداکاری» باشد ولی برای من نه فقط حس گناه
بلکه نشانهی از میلیونها زن بود که به خاطر فرزندانشان خشونت را تحمل میکنند
و فراموشیی خود و (بهزیستی)ی خود را یک ارزش میپندارند.
فرزندان مادرم در مرحله دیگری نیز باعث خشونت علیه او شده بودند.
همان زمان که من بهدنیا آمدم و پدر٬ مادرم را مجبور کرد که از تحصیل و اشتغال بهخاطر من دور شود.
مادر همیشه میگوید:
«پدرتان میخواست که بهشما رسیدگی کنم».
این محدودیت هم مسالهی تازهای نیست
و هر روز در گوشه و کنار نه فقط ایران بلکه جهان گروهی از زنان
با بهانهی نگهداری از فرزندان از محیط تحصیل و اشتغال دور میشوند.
پدرم بهگفته عموم و اطرافیان ، فردی «خوشمشرب» شناخته میشد.
اما من چند سالیست که در جواب مادر از یادآوری خاطرات خوشش میگویم:
«چه خوب که مرد».
بارزترین خشونتیکه پدر نسبت بهمادرم داشت٬
کتکهایی بود که هر شب مقابل چشمان ما بر بدن مادر حواله میکرد.
موهای مادر را بین مشتهایش میپیچید و سرش را به دیوار میکوبید.
پدر رئیس بانک بود و مادر معلم.
امروز هیچ خاطرهی خوش و یا شب بهیادماندنیای از آن مرد «خوشمشرب» ندارم
و یادآوری آن خاطرات لرزش محسوسی برایم ایجاد میکند.
لرزشی از ترس و خشم.
خشونتها اما همه آشکار نبودند.
خشونت پنهان مانند این میماند که پدر نه فقط بهمادر بلکه بهما دو دخترش هم میگفت:
«زن نباید سرش مثل دوربین در خیابون بچرخه.
سرتون رو بندازید پایین».
ما باید بهخاطر خطرهاییکه بهگفتهی پدر٬
پسرها برایمان داشتند سر به پایین راه میرفتیم.
یا وقتیکه تنهایی در اتاقم میرقصیدم و میآمد تا پردههای اتاق را بکشد
تا مبادا پسر همسایه ما را ببیند.
این نمونهها مثالهاییاست که در زندگی هر کدام از ما ممکن است
«توجیهپذیر» شناخته شود
یا خطرات موجود در جامعه را عاملی بدانیم که بهحق باعث نگرانی میشود.
اما هر کدام از آنها مصداق روشنیاست
از خشونتهای جنسیتی که از کودکی تکتک ما را همراهی کرده و میکند.
مثل همان زمان که پدر دامن کوتاه چسبان را قیچی کرد
تا دیگر دخترش هرگز به فکر پوشیدن دامن کوتاه نیافتد.
پدر یک بار برایم شلاق هم کشید.
یکبار دیگر هم شکلاتخوری مادر را به سمتم پرتاب کرد
که هنوز هم پوستم از شکافیکه برداشت میسوزد.
برای آرام کردن پدر از خشم دست بهدامان دروغ شدم.
دروغیکه هنوز هم گاهی برای رهایی از بحرانهای مختلف بهزبان میآورم.
پدر خشمگینانه سوال میکرد:
«راستش رو بگو. دوست پسر داری؟»
و من مدام میگفتم: «نه».
دروغ گفتن یا دو رویی در من از مواجهه با آنها شروع شد
تا آنجا که حتی در مقابل این سوال که
«تو آب خوردی و لیوان رو نشستی؟»
هم دروغ میگفتم تا خشم٬ قهر یا خشونتی گریبانگیرم نشود.
برایم مهم آن بود که خود را نجات دهم؛
انگار که هر حقیقتی میتوانست بهنوعی از خشونت ختم شود.
اولین مفهومیکه خانه و خانواده باید داشته باشد «امنیت» است.
محیطی که در آن همهی اعضا ترسی از ابراز واقعیت نداشته باشند
و بدانند که وجود آنها بههمان شکلیکه هست؛ پذیرفته شده است.
اما زمانیکه همین خانه و خانواده بهجای امنیت٬ ناامنی بهارمغان میآورد؛
دروغ و دورویی٬ روشهای دور زدن برای نجات پیدا کردن جای آن را میگیرد.
میتوان همین مساله را بهجامعه تسری داد
تا بلکه دستکم بخشی از ریشههای دروغگویی که در جامعه ایران
ریشه دوانده را مطالعه کرد.
آیا خانواده در ایران مفهوم «امنیت» را دارد؟
خشونتهای رفتاری٬ کلامی و فیزیکی تا چهاندازه این امنیت را
به خطر انداخته یا حتی از بین میبرد؟
آنچه امنیت را تضمین میبخشد اعتمادی است
که بایستی میان اعضای یک خانواده ریشه داشته باشد.
زمانیکه اعتماد وجود نداشته باشد
و تمامی افراد همیشه ( با پیشداوری) در مظان اتهام قرار داشته باشند
امنیت نیز به چالش کشیده میشود.
اگر پدرم مطمئن بود که رقصیدن من در اتاقم برای دل خودم است؛
یا اگر اطمینان داشت که وقتی در خیابان آزادانه گردن میچرخانم برای جلب توجه نیست؛
یا اگر اعتماد داشت که من بهعنوان یک زن «فتنهبرانگیز» نیستم؛
شاید رفتار متفاوتی داشت
و منهم هیچگاه بهاین نمیاندیشیدم که پسر همسایه اصلا چه شکلیست؟
در این پسرهاییکه همیشه از آنها منع میشوم چه رمز و رازی نهفته است؟
چنین بیاعتمادیها و مجازاتهایی که قبل از وقوع جرم اجرایی میشود
میتواند زمینهساز سئوالها و اکتشافاتی شود
که اتفاقا متهم را بهزمین بازی حریف میکشاند.
من برای فرار از آن همه سختگیری و خشونت تصمیم بهفرار از خانواده گرفتم.
راههای فرار خیلی اندک بود.
یا باید برای ادامه تحصیل بهشهرستان میرفتم که باز هم پدر مخالف بود
یا باید ازدواج میکردم.
پیش از من٬ پدر اجازه نداده بود
که خواهر بزرگترم برای ادامهی تحصیل به دانشگاه دولتی در شهرستان برود.
از نظر او
دختر باید جلوی چشماناش میماند
تا مرتکب خطائی نشود یا کسی از او سوءاستفاده نکند.
برای همین رشتهی پزشکی بهفراموشی سپرده شد و جای آن را میکروبیولوژی گرفت.
در واقع پدر با محدودیت یا همان خشونتیکه نسبت بهخواهرم اعمال کرد
نه فقط او را از فرصت تحصیلی و شغلیکه برایش پیش آمده بود منصرف ساخت
بلکه به او فهماند که
دختر نمیتواند به دور از خانواده زندگی کند
و
همیشه باید مردی بههمراه داشته باشد
که یک روز پدر نام دارد٬ روز دیگر برادر و در نهایت شوهر.
راه تحصیل در خارج از شهرمان که بسته شد
به ازدواج فکر کردم و در همان حین عاشق شدم.
معشوق قرار بود که دو سال بعد از عاشقی بهایران بیاید و با هم ازدواج کنیم
و هر دو خود را از خشونتهاییکه در خانوادههایمان بهشکل آشکار و پنهان دیده بودیم برهانیم.
ولی برای مدتیکه قرار بود دور باشیم
( معشوق )
قوانینی وضع کرد
چهبسا سختگیرانهتر از قوه قضاییه.
آرایش و اصلاح صورت ممنوع شد٬
قرار بود که وقتی در خیابان راه میروم فقط به نوک کفشهایم نگاه کنم و …
البته این قوانین در ابتدای عاشقی خیلی هم بهمذاقم خوش آمده بود.
اما امروز که باهم آن خاطرات را مرور میکنیم؛
بعد از خندهای که میزنیم هر دو معتقدیم که هر یک از این قوانین خشونتی بود جنسیتی
که او در صدد اعمالش بود.
البته او نیز امروز میداند که دوام اجرای قوانیناش برای من شاید صرفا دو روز بود.
جای آن را دروغ و دو رویی گرفته بود.
یعنی کمترین واکنشی که هر انسانی برای رهایی ممکن است در پیش بگیرد.
این نمونهها اما صرفا مواردی است که از طرف «خانواده» اعمال میشود.
وگرنه خشونت در ایران بهشکل سیستماتیک در
مدارس٬
مساجد٬
کوچه
و خیابان
و زمزمههای درگوشی ،
تولید و بازتولید میشود.
چه آن زمان که در راه مدرسه با پسرها صحبت میکردیم
و ساعت تفریح بهدفتر مدیر احضار میشدیم
و چه زمانیکه مدام نقشهای جنسیتی را توسط کتاب و آموزشگران بهخورد ما دادند.
من که عاشق نجاری هستم حق نداشتم دست بهچوب و اره بزنم
و باید حتما نخ و پارچه به دست میگرفتم
تا گلدوزی یاد بگیرم و چقدر این کار برایم نفرتانگیز بود.
جدای از دروغگویی و دو رویی٬
آنچه خیابان و مدرسه برایمان تصمیم میگرفت
زندگی دوگانه را نیز بههمراه داشت.
ما در درون خود احساس میکردیم شخص متفاوتی هستیم از آنچه ابرازش میکنیم؛
چراکه خواستهها و عقایدمان متفاوت بود.
بهقول معروف همه را «میپیچاندیم» تا بتوانیم از خشونتها و اثرات آن در امان باشیم.
در خانهمان تصمیم میگرفتیم مادر را ساکت کنیم تا مشتهای پدر کمتر شود.
به همه دروغ میگفتیم تا تصویری را که عرف از ما میخواهد به نمایش بگذاریم
و اگر جایی از کنترلمان خارج میشد
بهالقابی چون «گستاخ» یا «بیحیا» خوانده میشدیم.
محدودیتهای جنسیتی که برایمان از جانب
مردان اطراف٬
مدرسه٬
سیستم قضایی٬
گشتهای خیابانی٬
درگوشیهای همسایهها و …
تعیین میکرد تنها دروغگویی٬ دو رویی و زندهگی دوگانه بههمراه نداشت.
ترس و خشم بهدنبال داشت و خودسانسوری.
و البته این خشونتهای آشکار و پنهان ممکن است
به بزرگترین تراماهای ذهنی افراد نیز تبدیل شود.
به مانند من که چندین سال است ذهنام را بهروانپزشک سپردهام
تا با کمک او بتوانم تاثیر خشونتهایی را که دیدهام کمرنگ کنم.
اما هنوز از صدای بلند میهراسم٬
در مقابل خشونتهای کلامی و رفتاری اگرچه جواب میدهم
اما ناخودآگاه برای هر واکنش خشونتآمیزی آمادهام.
پدر حتی مفهوم بخشش را نیز بیاعتبار کرده بود.
هر بار بعد از کتککاری جعبهای جواهر میخرید و بهسراغ مادر میرفت.
مادر باید او را سریعا میبخشید
وگرنه همانطور که در ذهن دارم سیلی دیگری بر او فرود میآمد
یا پدر خانه را ترک میکرد.
گاهی هم روزها طول میکشید تا زندگی بهروال عادی بازگردد.
دیگر بخشیدن برایم مفهوم پشیمانی نداشت.
راهی بود برای عادی کردن زندگیای که طرف مقابل موظف است آن را بپذیرد؛
حتی اگر در آن موقعیت قرار ندارد.
ابراز ندامت مکرر از یک رفتار و تکرار آن طبیعتا بهبیاثر شدناش میانجامد.
هرچند که من همچنان نتوانستهام پدر را برای
ردهای قرمزی که روی تن و روح مادرم و ما بر جای گذاشت ببخشم.
بارها در مقابله با سخنان یا رفتارهای جنسیتزده با احتیاط وارد به گفتوگو شدهام
که مبادا خشونتی را باعث شوم.
همیشه با این جمله روبهرو شدم
که اگر
فلان حرف را نمیزدی یا فلان رفتار را نمیکردی
خشونتی هم دامان تو را نمیگرفت.
توجیه غلطی که برای عدم کنترل روی خود از سوی عامل خشونت عنوان میشود.
همانطور که بسیاری از افراد معتقدند که
آنها افراد خشنی نیستند و دیگران باعث بروز خشونت آنها میشوند.
یا عدهای که معتقدند اخلاق آنها چنین است که وقتی خود را در فشار حس میکنند
فریاد میزنند و فرقی ندارد که زن مقابل آنهاست یا مرد.
در واقع این گروه خشونت را برای خود ذاتی و موجه میکنند.
در صورتیکه در ترمهای مختلف روانشناسی و جامعهشناختی خشونت ذاتی توصیف نمیشود
( انسان خشونت را انتخاب می کند )
(چنانکه در دادگاه مقابل قاضی ، هیچکس خشونت نمیکند)
اعمال خشونت تربیتی و اکتسابی است.
حداقل تاثیر آن نیز گرفته شدن آزادی بیان از دیگران خواهد بود.
هر کدام از ما ممکن است با کندوکاو در خودمان بتوانیم خشونتهایی را که مرتکب شدهایم
یا قربانی آن بودهایم بیابیم.
اگر تصمیم به مچگیری داشته باشیم
میتوانیم روزانه در گفتار٬ نگاه و رفتارمان نمونههایی پیدا کنیم
که بر اساس صلاحدید یا منفعت خود دیگری را محدود میکنیم.
میتوانیم هم نسبت بهخود رفتاری غیرمسئوولانه داشته باشیم
و خشونتهای خود را نقطهای فرض کنیم
تا مسؤولیتی نسبت بهتاثیرات آن برعهده خود ندانیم.
اما آنچه میتوان در خصوص جامعه ایران به قطعیت اشاره کرد
وجود خشونت در لایههای آشکار و پنهان رفتار هر کدام از ماست
که هر روز بازتولید میشود؛
حتی اگر هر روز فریاد مخالفت با آن سر میدهیم
یا خود را از آن مبری میدانیم.
منبع : سایت رادیو زمانه
Comentarios