top of page
  • Writer: Didare To
    Didare To
  • Feb 14
  • 13 min read

شاه بیت شعر


دوستان و خوانندگان گرامی

متنی را که پیش رو دارید، 

سخنرانی من در صدمین زادروز  فروغ فرخزاد 

در انجمن ادبی فردوسی در شهر ویس‌بادن آلمان است.

با حرمت و صمیمیت

کتایون آذرلی


این متن تحلیل روان‌شناسی زمانه‌ی فروغ  و زمانه‌ی کنونی ماست.

این تحلیل دو رو دارد؛

 روی نخست، نگرشی روایتی

 و روی دوم: نگرشی گزارشی است.

بخش روایی آن به بازگویی خاطره‌ای که مملو از مالیخولیاهای عقده‌های جنسی است 

متصل می‌شود.

 بازگویی این خاطره ما را به زمانه‌ی او و نگاه مردان قلم به دستِ روشنفکر

 و نگاه به خطارفته‌ی عموم جامعه از او، بازمی‌گرداند.


بخش تحلیل روان شناسی با سوالات معترضه‌اش ما را در برابر خود 

و قضاوت‌ها و پیش داوری‌هامان می‌نشاند.

هم‌چنین ما را به معضل سانسور در آن زمان و این زمانه رهنمود می‌سازند.



این متن استنادی از فروغ به خواننده است. 

بدین معنا که؛ 

من از هر تعریف شخصی

 چه در بیان خاطرات و نظرات او نسبت به خودش

 و چه جایگاهش در فرهنگ و ادب شعر معاصر فارسی استناد به خودش 

و گفته هایش می‌نمایم. 

من از فروغ به خودش استناد می برم 

 و بر این نظرم که او در مصاحبه اختصاصی‌اش با سیروس طاهباز

 و غلام‌حسین ساعدی آن چه را که باید در مورد افکار

 و نظراتش در مورد شعر را بگوید، گفته است.


من این مصاحبه را دفاعیه‌نامه‌ی فروغ از خودش و نگاهش به شعر معاصر می‌دانم.

هم‌چنین در این جا دو شعر ناشنیده‌ای از او را می‌خوانم 

و دکلمه و خوانش این دو شعر را در صدساله‌گی‌اش به خود فروغ تقدیم می‌نمایم.


همچنین در این متن مشخص می‌نمایم 

که کتاب‌سازی‌های در مورد فروغ در این زمانه‌ی اکنونه‌گی‌های ما،

 نه توسط  قلم به دستان عنصر "نر"  بل‌که توسط قلم به دست عنصر ماده‌ی به نام

" فرزانه میلانی" 

استاد زبان فارسی فلان و بهمان دانشگاه امریکا 

و به اصرار و رضایت معشوقه‌اش "ابراهیم گلستان" رقم می‌خورد.


عجب از این معشوق پنهان‌کار که از وصف خویش توسط معشوق 

یعنی فروغ فرخزاد رخصت می‌طلبد تا در سن نود و نه سالگی بار دگر به نام او 

و به کام خویش سر بازی‌های ژورنالیستی را سر گیرد 

و از نام او بهره‌ای ببرد تا شاید با افاده بر نام و نامه‌های معشوقش، 

بار دگر خاطره‌ی مرده‌اش را به یاد مخاطبان خویش بیندازد.


ابراهیم گلستان در طی پنچاه و چند سال دوری گزیدن از استبداد دینی 

که در انگلیس سکنا گزید، عملنا هیچ اثر هنری را نیافرید.

اعتبار او اگر چه در فیلم‌خانه‌ی گلستان بود. 

اما تا قبل از هیاهوی عشق معشوق به عاشق،

 فیلم خانه‌ی گلستان فقط یک فیلم‌خانه بود.خروس بود.

معشوق با نام عاشق بود که گلی شکفت از گلستانش.

تا آن هنگامه‌‌ای که پای معشوق به گلستانه عاشق نیفتاده بود. 

گلستانه‌ی فیلم.، فقط گلستانه بود. 

بعد از آن، معشوق بود که با حضورش آستانه‌ی این گلستانه را شکوفاند. 

حضور زنی به نام فروغ فرخزاد بود که نام ابراهیم گلستان را

 و فیلم‌خانه‌ی او را زنده نگه داشت. 

وَرنه او با فروغ مُرد.


اکنون بخش روایی متن:

قریب به چند هفته پیش مراجعه کننده‌ا‌ی که با خبر شد در مورد فروغ فرخزاد

 قرار است سخن بگویم،

 سر حرف را کشاند به خاطره‌ای از او. 

این خاطره‌ی مغشوش مالیخولیائی که سرچشمه گرفته از عقده‌های جنسی است

 را گوش می‌دهیم و آن را تحلیل می‌نمایم.


فرد مزبور که اکنون مردی هفتاد و پنچ ساله است گفت؛ چهار یا پنچ ساله بود

 که در جمع خانواده‌گی حضور داشت. 

خسته شد و سرش را روی زمین گذاشت و خوابید. 

لحظه‌ای که بیدار شد سرش را روی زانوهای زنی زیبا دید.  

جمع مهمانی به پایان رسید و همه از جمله آن زن، همه رفتند 

 والدین یا وابسته‌گان آن کودک رو به او کردند و پرسیدند، 

می‌دانی آن زنی که سر تو بر زانویش بود کیست؟ 

کودک جواب داد، نه. نمی دانم.

 آن‌ها گفتند؛ فروغ فرخزاد.

در ادامه‌ی این خاطره از آن دوران تا به امروز فرد مزبور 

در آرزوی همخوابه‌گی با اوست

 و بنا به گفته‌ی خودش، نخستین جرقه‌های جنسی از همان روزی

 که زن سر او را بر ران هایش گذاشت آغاز گردید!

چه خاطره‌ی مزخرف مالیخولیایی که مملو از عقده‌های جنسی است. 

اما هر چه هست باید تحلیل شود. 

این الزام از این روست تا ما به معضلات روحی و جنسی پی ببریم 

و زمانه‌ی دیروز و اکنون را دریابیم.

این، خاطره‌ی بازسازی شده‌ی عقده‌های جنسی مردی هفتادوپنج ساله است. 


کودک چهار یا پنچ ساله ذهنیت جمع‌آوری خاطرات را ندارد. 

مغز در این سنین، یعنی؛ در قسمت بایگانی خاطرات ناکامل، نارس و فرافکن است.

 اگر صادقانه از خود بپرسیم ما کمتر خاطره‌‌ی روشن وثابتی را

 از سنین چهارساله‌گی خویش داریم و اگر روایتی در ذهن‌مان هست 

بازگویی خاطراتی‌ست از ما که بزرگسالان بر ما دیکته کرده اند. 

اما از همه مضحک تر سوال والدین و یا وابسته‌گان کودک از کودک است

 که می پرسند، می‌دانی او کیست؟

کودک چهار یا پنچ ساله از چه رو باید برایش اهمیت داشته باشد که او کیست؟ 

کودک چهار یا پنچ ساله از کجا شاعر می‌شناسد؟ 

اصلا چرا باید شعر بشناسد؟ 

بداند که او کیست؟

این خاطره‌ی مالیخولیایی و بیان چنین خاطراتی از او ما را به معضل جنسی 

و عقده‌های جنسی که کاملا جدی‌ اند رهنمود می‌سازد.

 نگاه این کودک هفتادو‌پنج ساله‌ی امروزی همان نگرش 

جامعه‌ی اهل قلم به دست گرفته در شوهای روشنفکری‌ست

 که او و شعرش را

 با صفاتی همچون "بی پروا"،" زنی راحت"، "لاابالی"، 

و شعرش را "منحط"، " بی‌مقدار" که از نیازهای جنسی فرافکنی و سخن می‌گوید، 

خطاب نمودند. 

همان زاهدان روشنفکرمآبی که چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند. 

قلم به دستانی که  حتی از تجارب شخصی او در کاوش شعر علیه خودش سود جستند

 و او را نادان و نادم از سروده‌های خویش نمودند.


قلم به دستانی که شعر را اسلحه خوانند و  پیراهن عثمان انقلابی را بر تن کردند

 که "عنصر نر" از آن سخن می‌گوید.


قلم به دستانی که عینک سیاه و سفید بر چشم داشتند و خرسند بودند

 که او غزل‌هایش را به چاپ نرساند.


غافل از آن که این عالمانِ دانایِ شعر و هنر بدانند، 

قبل از فروغ فرخزاد ـ در صد سال پیش از او زن دیگری نیز بود

 به  نام"مه‌ستی گنجوی" که بس عریان‌تر و بی پرواتر در زمانه‌ی خویش 

و در قالب رباعی سخن از تن کامی‌ها نموده بود.

پس از مرگ او بود

 که همین اهل قلم به دستان که روزی او و شعرش را منحط می‌خوانند

 نشست‌های چند ساعته بنا گذاشتند 

و از زیبایی‌های شعراو و چه بسا ذات شاعر سخن گفتند.

شعرش را با تقطیع عروضی و وزن نیمایی نقد و مشخص نمودند.

 و یافتند که او نه تنها بر وزن چارپاره بل‌که به اوزان دقیق عروضی

 مثل مثنوی وغزل وهمچنین وزن نیمایی آشنا و به‌طور ناخودآگاه آن ها را می‌شناسد 


فروغ فرخزاد  در سال 1313 متولد شد.

1329 در شانزده‌سالگی ازدواج کرد.

در سال 1331 مجموعه‌ی شعر اسیر با مقدمه شجاع الدین شفا را به چاپ رساند.

در سال 1335 مجموعه‌ی شعر دیوار با مقدمه‌ی حافظ، خیام، گوته، میلتون را به چاپ رساند.

در سال 1336 عصیان را چاپ کرد

تولدی دیگر در سال 1343 منتشر شد.


من بر خلاف دیگر اهل قلمان، بر این رای حکم نمی‌دهم که این سه اثر

 یعنی "دیوار"، " اسیر"، " عصیان"  اشعاری کم مایه،

 مملو از خطاهای اوزان عروضی و مضامین غیر اخلاقی، متحجر و بی ثمری اند.

 بل‌که من این سه اثر را سکوی پرتاب شاعر به منظر

 و وسعت‌های بیکران و تازه‌ای از شعر و شخصیت پویای او می‌دانم.

پویایی ذهن، مستلزم کنجکاوی، جسارت در تجربه، 

و عدم باور به هر الگوی از پیش آماده‌ی سنتی و اجتماعی است،

 همچنین ذهن، اندیشه و جانی عاری از بافت‌های

 سنتی ذهن و عرف جامعه را فراهم می‌سازد.


 و فروغ شانزده ساله همه‌ی این اسباب وعوامل را در خود پنهان داشت.

 شاید او حضور این عوامل و اسباب را مدیون زندگی ناآرام و متزلزل خود باشد.

 

در این جا به تحلیل یا آنالیز شخصیت و جهان بینی شاعر می‌پردازیم.

 این تحلیل در این چند سطر، شاعر شانزده ساله را تا سن بیست ودو ساله‌گی، 

یعنی سال‌هایی که همان سه اثر خود را منتشر ساخت، بررسی می‌نماید.

 در این تحلیل قرار نیست او را با عینک سفید و سیاه بررسی کنیم. 

تعبیری از خوب یا بد داشته باشیم او را معصوم یا گناهکار جلوه‌اش دهیم

 و جهانش را بر جبر و تسلیم به دو قسمت نماییم.

اما سوال معترضه در برابر اهل قلم 

که او را توسط نقدهایش به "شرم‌زده‌گیِ مسموم" رساندند، این است:


از یک دختر شانزده ساله تا بیست ودو ساله 

در انتظار کدام فیلسوف یا خردمند اید؟


این که در این دوران او خام است شکی نیست.

 وگرنه چنین بی ریا احساسات خود را در نامه هایش به این و آن بیان نمی‌کرد 

تا بعدها بهانه‌ای به دست‌شان دهد تا او را تکفیر نمایند.

همچنین این سوال طرح می‌شود، کدام یک از ما 

در دوران بلوغ دچار چنین احساسات متفاوت زودگذر نبوده ایم؟

 احساسات زودگذر به این معناست که گاه ، ـ چه با علت و چه بی‌علت ـ در خود 

احساس شادمانی یا اندوه می‌کنیم. 

گاه بی‌هیچ علتی شنگول و سرخوش هستیم 

 و گاه حس می‌کنیم غم عالم در دل‌مان ریخته شده است.

این احساسات زودگذر هیچ معیار یا تعریفی

 از شخصیت دو قطبی را به ما نمی‌دهد 

تا او را  دچار بیماری دو قطبی بدانیم. 

همچنین نمی‌توانیم با  استعمال قرص به فرض خودکشی یا بستری شدن چند روزه

 در یک بیمارستان روانی و یا حتی با عمل جراحی زیبایی بینی،

 آن را مشخص نماییم و بنا به داده‌ها و تعریف‌های دیگران سندیت بدهیم

 که فروغ دچار بیماری دو قطبی بوده است. 

برای رسیدن به این محک ما نیازمند دلایل و نشانه‌های محکم‌تری هستیم. 

از این رو بهتر بود خانم فرزانه میلانی در حوزه‌ای که به ایشان ارتباطی نداشت

 وارد نمی‌آمدند و حکم صادر نمی‌نمودند. 

همچنین بهتر بود  آقای ابراهیم گلستان 

این امر را دست ـ مایه‌ی تمسخر شاعر نمی‌نمودند

 و جای طرفه رفتن از سوالات مصاحبه‌گر به اصل مطلب می‌پرداختند

 و نیم ساعت از وقت مصاحبه را

 به تشریح و چندوچون عمل زیبایی بینی‌اش اختصاص نمی‌دادند. 

بهتر بود به جای ارائه دادن چند نامه‌ی مضحک احساسی

 از او این "شاهی" عزیز 

دو خطی هم از پاسخ های نامه‌های خود را در اختیار محقق می‌گذاشتند 

و نشان می‌دادند یک دست صدا ندارد و فروغ در جاده‌ی یک طرفه نمی‌راند.


سوال بعدی چرا نباید زنی از اسارت خانه‌گی‌اش بنویسید؟

 یا چرا نباید زنی از خصوصیات یا ظواهر معشوق خویش حرفی به میان آورد؟ 

چرا نباید از احساس لذت و نیاز تن سخن بگوید؟

شاعران عنصر نر از معشوق به کام نیامده سخن رانده اند. 

او را به پس پرده کشانده، در خلوت عریانش نموده اند. 

از او رویاها بافته اند. 

از بی‌وفایی وبی‌مهری‌اش سروده اند

 و آخ‌ها سر داده اند، 

اکنون چرا باید زنی از بیان آن‌چه حس می‌کند

 و در بندش می‌کشاند و اسیرش می‌نماید سخن نگوید.

 او نیزهمچون هر دختر خانواده ـ گریز در جستجوی پدر، 

به نام عشق وهمسر در دام مرد روشنفکری می‌افتد که صد رحمت به یک اُمی.


همسر روشنفکر اُمی، می‌خواهد او را همیشه ته دریا نگه دارد.

زیستن در بند و تحقیر زیستن او نیست. 

پس جدا می‌شود

شریک روشنفکر سابق، او را از دیدن شیره‌ی جانش محروم می‌سازد. 

خاصه این که فرزند پسر است. 

کودک از دامان مادر و مادر از شهد زندگی‌اش

 بر اساس قوانین دولتی و اجتماعی و عرفی و سنتی جدا می‌افتند.

 این جدایی را هیچ مادری به جان نمی‌تواند بخرد 

تا چه رسد فروغ بیست ساله‌ی شاعر.

 او ساعت‌های طولانی در آستانه‌ی مدرسه‌ی فرزندش قرار می‌گرفت 

تا از دور او را ببیند. 

اما همو گفته می‌شود

 خرج سفر ایتالیا را حاضر است با فروش فرش زیر پایش فراهم آورد. 

چه تناقض آشکاری

 به کودک آموخته بودند تا به او بگوید که مادرش نیست.

اگر همین چند سال را بررسی کنیم خواهیم یافت که او زیر فشار اهرم‌های

 اجتماعی، عرفی و مشکلات معیشتی، 

هم‌چنین فشار مازاد جامعه‌ی بسته‌ی روشنفکر خود است. 

این تلاطمات و عدم یافتن تکیه‌گاهی حقوقی او را به جهان تنهایی و اندوه می‌رساند.

او مثل هر نوجوان نو بالغی به اطرافش با ظن و گمان می‌نگرد.

 آن را با تردیدی رو به یقین تجربه می‌کند. 

این دردها و رنج‌ها اگر چه از زبان من اول شخص مفرد یعنی "من" بیان می‌شوند.

 اما از معضلات حقوقی و اجتماعی ما زنان سخن می‌گوید.

  آن "من" فردی بدل به "ما" جمعی می‌شود.

او در این سه مجموعه از بی پناهی زن در برابر افسارگسیخته‌گیِ مرد.

 از حق داشتن یا دیدار کودک پس از طلاق.

 از نداشتن یک پایگاه مالی و درآمدی از عدم حمایت زن. 

از تحقیر و فرو رفته‌گی مرد نسبت به زن.

 از عدم شناخت و درک آرزوهای معمولی سخن می‌راند؛ 


"بیا ای مرد، ای موجود خودخواه، 

بیا بگشای درهای قفس را، 

اگر عمری به زندانم کشیدی،

  رها کن دیگرم این یک نفس را"


یک قطعه از شعر دوم که دربالا اشاره کرده‌ام


“دوست دارمش

مثل دانه‌ای که نور را

مثل مزرعی که باد را

مثل زورقی که موج را

یا پرنده ای که اوج را

دوست دارمش”


اشتباه روشنفکران قلم به دست این بود و هست که تصور می‌کردند و می‌کنند 

که با جور کردن مقداری ایماژ و تعبیر تازه و گنجاندن آن‌ها در یک قالب غیرمعمولی، 

می‌توانند تصویری از این زندگی عصبی و بیمار را که

 در کوچه‌ها و خیابان‌ها و در برزن هر خانه‌ای نهفته است و جریان دارد، به ما بدهند.

این شاعران روشنفکر دماغ بالا، به بیان درد خود نمی‌پردازند. 

بل‌که به بزک ـ دوزک و شاخ و برگ دادن حقارت‌ها و ضعف‌های خود مشغول اند.

و این به سبب آن است که در واقع درد بزرگی ندارند و یا آن را احساس نمی کنند

 تا از آن سخن برانند.

ما به کنفرانس دادن و چاپ‌کردن عکس‌ها دلخوش هستیم

 و با سوالاتی از این قبیل که

 ؛آیا خورش قرمه سبزی را بیش‌تر دوست دارید یا خورش اسفناج و آلو را، 

به جواب‌هایی از این دست می‌رسیم که؛ 

به مرحوم ملک الشعرای بهار و مرحوم شاعر ملی عقیده داریم،

 بدین ترتیب شخصیت شاعرانه‌ی خود را به اثبات عموم می‌رسانیم.

فروغ در همین دوران توسط نامه‌هایش به این‌وآن و این‌وآن جا نشان داد

 که ذهن نوبالغ‌اش آغشته به واقعیت‌های تلخ روزمره است

 و می‌خواهد زبان سنگین پرطمطراق شعر را به زندگی نزدیک کند.

 او تسلیم محیط‌‌ اش نمی‌شود. 

و اگر خود نیز اغراق خام مایه‌ای می‌نماید

 که شعرهای این دفترها از فروغ ساده لوحی حرف دارند، 

همه به خاطر همان انتقال و تلقین "شرم‌زده‌گی مسموم" جامعه‌ی روشنفکری است.

 تسلیم او از سر بی ایمانی به خود و شعرش نیست.

این تسلیم شکلی از انتظار و سکوت را دارد 

که در بطن خویش اندیشه فتح را می‌پروراند.

در این سه مجموعه شعر، ما آینه‌ی راستگوی 

محرومیت‌ها، تلاش‌ها، سرخورده‌گی ها، خوش باوری‌های یک دختر نو بالغ را می‌بینیم 

که با زبانی فردی از دردهای جمعی زنان سخن می‌راند.

 زبانش دروغگو و تنبل و ملاحظه‌کار و پنهان‌گر نیست 

و در بیان احساس‌هایی که وظیفه‌ی انتقال‌شان را به عهده گرفته است

 به هیچ وجه از امکانات وسیع خود چشم پوشی نمی‌کند. 

فاخر و فاضل و متکی به قراردادهای گذشته نیست. 

او شعر معاصر زمانه‌اش را تازه آغاز کرده است و به قول خودش

 "اگر نوشته‌هایش خشم عده‌‌ای را برانگیخته است، از آن بیمی ندارد."


او در همین سه مجموعه شعر نشان داد که قادر است 

در قالب‌های کلاسیک، کلمات و احساسات تازه‌ای را بگنجاند. 

این گنجاندن جسارت می‌طلبید. 

او به طور شهودی دریافته بود که خشن‌ترین و زشت‌ترین کلمات، 

هنگامی که به وجودشان نیازی احساس می‌شود، 

نباید به علت آن که خشن و زشت اند وارد زبان شعر نشوند.

من بر خلاف قلم به دستان روشنفکر بر این باورم

 که آن‌ها با بدبینی ساده لوحانه‌ای به جریان شعر فروغ در این سه مجموعه پرداخته اند. 


 نکته بعدی بیان مفاهیم دور از ذهن و گریختن از ساده‌گی، صداقت و سلامت ذهن

 این روشنفکران است. 

این منتقدین به کودکانی می‌مانند که برای جلب توجه و ترحم اطرافیان‌شان 

دست‌شان را یا می‌سوزانند یا می‌بًُرند

 تا اندک توجه وعنایتی از سوی دیگران جلب نمایند.

دختر نوبالغ شانزده ساله‌ی شاعر از عشق رودست می‌خورد.

 دیگر، "همسر" سری از سرها جداست. دیگر عشق او نیست. زندانبان است.

از همین عنفوان صاعقه‌های افسرده‌گی در او نمایان می‌شود

 و شکست به مثابه‌ی یک سنت اجتماعی در برابر او قد اعلم می‌کند.

آفسرده‌گی در روان‌شناسی مدرن بیماری نیست.

 بل‌که دریچه‌ای به سوی بیماری است.

 افسرده‌گی از همین نگاه، هشداری‌ست به فرد تا به او بگوید یا نشان دهد

 که چیز یا چیزهایی وجود دارند که متناسب با حال و وضعیت فرد مزبور نیست. 

پس باید علیه آن اقدامی نمود. 

چنان‌چه از سوی فرد اقدامی برای آن صورت نپذیرد

 به دامان بیماری‌های روحی و روانی سوق خواهد یافت.

 اما شاعر نوپا به طور شهودی، کلید این اقدام را 

علیه "آن‌چه او می‌خواهد و نمی‌بیند وآن‌چه می‌بیند و نمی‌خواهد" در دست دارد 

و آن توقف نکردن است.


فروغ فرخزاد به جهت محیط خانواده‌گی و همچنین خلق اشعاری ناهمگون زمانه 

در کمرگاه بازی‌ها وغوغاهای ژورنالیستی می‌افتد. 

مردان قلم به دست علیه‌اش می‌نویسند و همچون لاشخوران احاطه‌اش می‌نمایند. 

اما او  نمی‌ترسد. پاسخ می دهد. عقب نشینی نمی‌کند. روبرو می‌شود.  

می‌خواند و خود را در شعر می‌سازد.

اگرچه او بنا به گفته‌ی خودش تربیت کننده‌ای ندارد. 

اما توانایی این را دارد تا خودش را تربیت کند.

 می گوید؛

" من احتیاج داشتم که در خودم رشد کنم و این رشد زمان می‌خواست و می خواهد."

و یا

" شعر برای من مثل رفیقی می‌ماند

که وقتی به او می‌رسم می‌توانم با او راحت درد دل کنم.

جفتی‌ست که تکمیلم می‌کند. راضی‌ام می‌کند. بی آن که آزارم دهد

شعر برای من مثل پنجره‌ای‌ست که هر وقت به طرفش می‌روم خود به خود باز می‌شود

من آن جا می‌نشینم. نگاه می‌کنم.آواز می‌خوانم. داد می‌زنم. گریه می‌کنم.

با عکس درخت‌ها قاطی می‌شوم و می‌دانم آن طرف پنجره فضایی‌ست که نفرمی‌شنود. 

یک نفر که ممکن است 200 یا 300 سال قبل  بعد وجود داشته "


ناامیدی و سرخوردهً‌گی و شکست در جامعه‌ی بسته‌ی روشنفکران

 او را به طغیانی دوباره می‌کشاند.

طغیانی که قلم به دستان زمانه‌اش آن را عقده‌های فروخفته شاعر می‌نامند 

که نه خیام است و نه حافظ و نه ابوالعلاء و نه ولتر.


"برای من که یک زن هستم، خیلی مشکل است

 که بتوانم در این محیط فاسد، روحیه‌ی خودم را حفظ کنم.

من زندگی‌ام را فدای هنرم کرده ام.

می‌دانم این راهی که من می‌روم، در محیط فعلی خیلی سروصدا کرده 

و مخالفین زیادی را برای خودم درست کرده ام. 

ولی بالاخره یک نفر باید پیدا می‌شد که این راه را برود. 

و من چون شهامت و این گذشت را در خود می‌بینم، 

پیشقدم شدم. من از میدان به در نمی‌روم. من شکست نمی‌خورم." 


فروغ فرخزاد علیه قیدهای دست‌وپاگیر برخاست. 

پرده را کنار زد. زن را به حوزه‌ی مردان آورد. 

مرد را به عنوان انسان وارد شعر کرد. حقیقی. واقعی. بی تکلف.

او با خودش و خواننده‌اش صادقانه روبرو شد. 

بی رودرواسی بود. هم از امیال و آرزوها و احساسات خود گفت 

و هم مرد را وارد شعر نمود. 

از امیال زنانه گفت چیزی که حرف زدن از آن در جامعه روشنفکری مرد سالار

 فضیلت شمرده نمی‌شد و نمی‌شود. 

اما این پرده‌دری عاقبت هم زن را به طور واقعی وارد حیطه‌ی ادبیات معاصر نمود 

و هم مرد را. 

اما قلم به دستان زمانه‌اش نه تنها چهره‌ی واقعی خود را نمی‌خواستند

 در آینه‌ی ادبیات بنگرند.

 بل‌که راضی هم نبودند تا چهره‌ی معشوق‌شان را عریان کنند. 

چهره‌ی مرد وزن یا بهتر است بگویم چهره‌ی انسان در شعر فروغ

 و با پیشرو بودن او زمینی شد. 

بر قامت خویش جامه‌ی انسان را پوشید. 

دیگر این انسان در شعر تجریدی و خیالی نبود. 

با این نبوغ نهفته و ذات شهودی‌اش، قلم به دستان بر او حمله بردند.

ناصر خدایار که سردبیر مجله روشنفکر بود کمر همت بست

 تا او را از اوج به فرود رساند.


فروغ فرخزاد بین سال های 1337 تا 1345 به کار فیلم‌سازی پرداخت. 

فیلم‌های او اگرچه در ایران بازتابی نداشت. 

اما در همان زمان به این آثار جوایز یزرگ فستیوال‌های هنری داده شد. 

باور عموم بر این است که فقط یک فیلم 

و آن هم "خانه سیاه است" را کارگردانی و ساخت داده است.

این گمان  بیهوده‌ایی‌ست.


آشنائی او با "ابراهیم گلستان" را در سال 1336 اتفاق افتاد.

این آشنایی زمینه ساز مستعد در جهت استقلال مالی، فرهنگی و هنری را فراهم ساخت.

ایمان بیاوریم به‌آغاز فصلی سرد در قید حیات شاعر چاپ نشد. 

این مجموعه در واقع منظومه‌ای از چند شعر بلند است

 که در نشریه‌‌ای به نام " دفترهای زمانه" در آن دوران منتشر نمود. 

جمع‌آوری این اشعار هنوز مشخص نیست که از توسط چه کسی بوده است.

اشعار او همچنین نامه‌هایش به سردبیران مجلات یا به ابراهیم گلستان و یا حتی

 پدر یا برادرش سانسور و حذف می‌شود. گفتگوهایش را مثله می‌کردند.

با این تفاوت، تحلیل شخصیت و شعر فروغ فرخزاد

 در قالب‌های تنگی که قابل پیش‌بینی اند نمی‌گنجد. 

او زنی پیشگام بود

 و زندگیش در مرزبندی‌های متعارف و روزمره‌های عامه پسند نمی‌گنجید. 

شوخ طبع بود.

 هم با خودش شوخی می‌کرد هم با دیگران. 

اما ما نمی‌توانیم او و شعرش را شوخی تلقی نمایم.

 شعر تقدیر فروغ بود.


منبع 

صفحه‌ی فیسبوک نویسند

با شرح منابع اشارات متن


آيا كسی كه مهرباني يك جسمِ زنده را به تو می‌بخشد

جز درك حسِ زنده بودن از تو چه می‌خواهد؟

 


Comments


bottom of page