- Didare To
- Sep 10, 2021
- 3 min read
Updated: Dec 29, 2023
فروغ فرخزاد

ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯽﮔﻔﺖ
ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ گیسوان ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻧﻪ ﻣﻮﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺖ
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩ
ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪﯼ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺮﺩ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺖﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪﻫﺎئی ﺁﻓﺘﺎﺏﺳﻮﺧﺘﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ، ﺩﺳﺖﻫﺎﯼ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﮔﻮﻧﻪﻫﺎﯼ ﺁﻓﺘﺎﺏﺳﻮﺧﺘﻪ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻫﯿﭻﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﻥﻫﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ
ﭼﻮﻥ ﺫهنیتشاﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ، ﺑﺎ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺯﻧﺪگیشاﻥ، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺗﻀﺎﺩ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﮕﻔﺘﻨﺪ
ﺯﻥ ﺑﺎﯾﺪ «ﻋﺎﺷﻖ» ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ «ﻻﯾﻖ» ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ
ﻋﺸﻖﺭﺍ، ﺍﯾﻦ ﻭﺍﺟﺐﺗﺮﯾﻦ ﺭﺍ، ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﻣﻦ ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﺮﺍﻓﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ
ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺸﻖ، ﻧﻪ ﮔﯿﺴﻮﺍﻥ ﺑﻠﻨﺪﻡ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺭﺷﺘﻢ
ﻭ ﻧﻪ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺯﻣﺨﺖ ﻭ ﭼﻬﺮﻩﺍﯼ ﺁﻓﺘﺎﺏﺳﻮﺧﺘﻪ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﺍﻡ ﺭﺍ ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﻭ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺷﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﻡ .
اما
من خوشههای نارس گندم را به زیر پستان میگیرم و شیر میدهم .
پرندهای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطربسپارم .
گنهکردم
گنهکردم گناهی پر ز لذت
در آغوشیکه گرم و آتشین بود
گنهکردم میان بازوانی
که داغ و کینهجوی آهنین بود
در آن خلوتگه آرام و خاموش
نگهکردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بیتابانه لرزید
ز خواهشهای چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
هوس در دیدهگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم به روی سینهاش مستانه لرزید گنهکردم گناهی پر ز لذت کنار پیکری لرزان و مدهوش خداوندا ! که میداند چهکردم؟ در آن خلوتگه تاریک و خاموش □ یادآر آن زن، آن زن دیوانه را که خفت یک شب به روی سینهی تو مست عشقوناز

لرزید بر لبان عطش کردهاش هوس خندید در نگاه گریزندهاش نیاز لبهای تشنهاش به لبت داغ بوسه زد افسانههای شوق ترا گفت با نگاه پیچید همچو شاخهی پیچک به پیکرت آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه □
تو گونههايت را ميچسباندی
بهاضطراب پستانهايم
وقتیكه من ديگر
چيزي نداشتم كه بگويم □
آشیانه جستجو نمیکنم در تنیکه شبنمیست روی زنبق تنم □
معشوق من انسان ساده ایست انسان سادهای که من او را درسرزمین شوم عجایب چون آخرین نشانهی یک مذهب شگفت در لابلای بوتهی پستانهایم پنهان نمودهام □ كاش در بزم فروزندهی تو خندهی جام شرابي بودم كاش در نيمهشبي دردآلود سستی و مستی خوابی بودم كاش چون آينه روشن ميشد دلم از نقش تو و خندهی تو صبحگاهان به تنم میلغزيد گرمی دست نوازنده تو كاش چون برگ خزان رقص مرا نيمهشب ماه تماشا میكرد در دل باغچهی خانهی تو شور من ولوله بر پا میكرد كاش چون ياد دل انگيز زنی ميخزيدم به دلت پر تشويش ناگهان چشم تو را میديدم خيره بر جلوه زيبايی خويش كاش در بستر تنهايی تو پيكرم شمع گنه میافروخت زين گنهكاری شيرين ميسوخت ريشهی زهد تو و حسرت من ¤ وصل
آن تیره مردمک ها، آه
آن صوفیان سادهی خلوت نشینمن
در جذبهی سماع دو چشمانش
از هوش رفتهبودند
دیدمکه بر سراسر من موج میزند
چون هُرم سرخگونهی آتش
(هُرم=گرما)
چون انعکاس آب
چون ابری از تشنج بارانها

چون آسمانی از نفس فصلهای گرم
تا بینهایت
تا آنسوی حیات
گستردهبود او
دیدم در وزیدن دستانش
جسمیت وجودم
تحلیل میرود
دیدم که قلب او
با آن طنین ساحر سرگردان
پیچیده در تمامی قلبمن
ساعت پرید
پرده بهمراه باد رفت
او را فشرده بودم
در هالهی حریق
میخواستم بگویم
اما شگفت را
انبوه سایهگستر مژگانش
چون ریشههای پردهی ابریشم
جاری شدند از بن تاریکی
در امتداد آن کشالهی طولانی طلب
وآن تشنج، آن تشنج مرگآلود
تا انتهای گمشدهی من
دیدمکه میرهم
دیدمکه میرهم
دیدمکه پوست تنم از انبساط عشق ترک میخورد
دیدمکه حجم آتشینم
آهسته آب شد

و ریخت، ریخت، ریخت
در ماه، ماه به گودی نشسته، ماه منقلب تار
در یکدیگر گریسته بودیم
در یکدیگر تمام لحظهی بیاعتبار وحدت را
دیوانهوار زیسته بودیم
Comments